مدت ها پیش که "از به" امیرخانی را در لب تابم دانلود کرده بودم، هر بار که سیستم را روشن می کردم...ثمره اش فقط گردش مالی در حساب سازمان برق می شد!
تا این که از جناب ای کی یو سان مشورتی طلبیدم؛ نتیجه این شد که امیرخانی را با یک کپی...پیست به تبلتم دعوت نمایم تا شاید توفیق رفیق مان شد و...
اواخر شب بود که استارت اش را زدم...به خودم که آمدم، صد صفحه ای را بلعیده بودم، بس که گوارا بود شیرین قلمش؛ لامذهب مثل نان لواش بود که هرچه می خوری اثری ندارد و باز هم جناب معده "هل من مزید" می دهد!
ما ماندیم و امیرخانی و هفتاد صفحه باقی مانده...
ظهر که برگشتم، بعد از انجام اعمالی چند که نماز می نامندش، حسابی از خجالت سفره درآمدم و مشغول به تعقیبات و اعمال بعد از سرو طعامی گوارا شدم... دراز به دراز روی زمین؛ گویا از سقف، یعنی کف خانه همسایه طبقه بالا سقوط کرده باشم!
دقایقی بعد... غلتی زدم و دستم را به کیفم رساندم، تا کارم را با امیرخانی تمام کنم. نقطه به نقطه... کلمه به کلمه... صفحه به صفحه، همه را خواندم؛ ظاهرا در این میان به خلسه ای عمیق فرو رفته باشم که ناگاه احساس کردم کسی قصد دارد موهای سرم را بشمارد...دانه به دانه. اول فکر کردم امیرخانی به سراغم آمده! کر کره ها را که بالا بردم، زهرا دختر کوچک بابا را دیدم که به من زل زده بود و خوشحال از بیدار کردنم!
با امیرخانی عهد کردم که امروز حسابم را با او صاف کنم.
بگذریم....
شب هنگام که داشتم حساب و کتابی می کردم، به خرده حسابم با رضا برخوردم... امیرخانی را می گویم؛ بهتر از شما نباشد، انسان خوبی است با احساساتی عمیق!
الوعده وفا... خواندمش با تمام مخلفاتش...تمام فَتحه و کسرِه هایش!
پی نوشت:
1- "هل من مزید": هنوز هم خالی است و اشتها دارد.
2- فردا مراسم عزاداری رئیس مذهب است، خدا بخواهد شرکت می کنیم.
3- بعد از"اگه بابا بمیره" جناب سرشار، اولین کتابی است که قصد دارم دوبار بخوانمش!
4- از فرهنگستان زبان و ادب فارسی پوزش می طلبم، بابت به کار نبردن کلمات جایگزین و لایتچسبک شان!